شکوفه های قران

شرح برنامه های پرورشی

شکوفه های قران

شرح برنامه های پرورشی

زندگی یعنی انعکاس


پسر و پدری در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد،به زمین افتاد و داد کشید:آآآآی ی ی.
صدایی از دور دست آمد:آآآآآآآی ی ی.
پسرک با کنجکاوی فریاد زد:کی هستی؟؟!
پاسخ شنید:کی هستی؟؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد:ترسو!!
باز پاسخ شنید:ترسو!!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید:چه خبر است؟!
پدر لبخندی زد و گفت:پسرم،توجه کن و بهد با صدای بلند فریاد زد:تو یک قهرمان هستی!

صدا پاسخ داد:تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.پدرش توضیح داد:مردم می گویند که این انعکاس کوه است،ولی در حقیقت انعکاس زندگی است.هر چیزی بگویی یا انجام دهی،زندگی عینا به تو جواب می دهد...«اگر عشق را بخواهی،عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی،آن را حتما به دست خواهی آورد.هر چیزی را که بخواهی،زندگی همان را به تو خواهد داد.فقط کافیست که بخواهی،اما فراموش نکن که بهترین را بخواهی!»               

لطیفه


پیری برای جمعی سخن میراند.

لطیفه ای برای حضار تعریف کرد همه دیوانه وار خندیدند.

بعد از لحظه ای او دوباره همان لطیفه را گفت و تعداد کمتری از حضار خندیدند.

او مجدد لطیفه را تکرار کرد تا اینکه دیگر کسی در جمعیت به آن لطیفه نخندید.

او لبخندی زد و گفت:وقتی که نمیتوانید بارها و بارها به لطیفه ای یکسان بخندید،

پس چرا بارها و بارها به گریه و افسوس خوردن در مورد مسئله ای مشابه ادامه میدهید؟

گذشته را فراموش کنید و به جلو نگاه کنید.

دزد با شعور


گویند روزی دزدی در راهی بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود و دعایی نیز پیوست آن بود. آن شخص بسته را به صاحبش بازگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا، مال او را حفظ می کند و من دزد مال او هستم، نه دزد دین! اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال خللی می یافت، آن وقت من، دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است..!


3سوال


سلطان به وزیر گفت۳سوال میکنم فردا اگر جواب دادی هستی وگرنه عزل میشوی.
سوال اول: خدا چه میخورد؟
سوال دوم: خدا چه می پوشد؟
سوال سوم: خدا چه کار میکند؟
وزیر از اینکه جواب سوالها را نمیدانست ناراحت بود.
غلامی فهمیده وزیرک داشت.
وزیر به غلام گفت سلطان ۳سوال کرده اگر جواب ندهم برکنار میشوم.
اینکه :خدا چه میخورد؟ چه می پوشد؟ چه کار میکند؟
غلام گفت؛ هرسه را میدانم اما دو جواب را الان میگویم وسومی را فردا...!
اما خدا چه میخورد؟ خداغم بنده هایش رامیخورد.
اینکه چه میپوشد؟ خدا عیبهای بنده های خود را می پوشد.
اما پاسخ سوم را اجازه بدهید فردا بگویم.
فردا وزیر و غلام نزد سلطان رفتند.
وزیر به دو سوال جواب داد ، سلطان گفت درست است ولی بگو جوابها را خودت گفتی یا از کسی پرسیدی؟
وزیرگفت این غلام من انسان فهمیده ایست جوابها را او داد.
گفت پس لباس وزارت را دربیاور و به این غلام بده، غلام هم لباس نوکری را درآورد و به وزیر داد.
بعد وزیر به غلام گفت جواب سوال سوم چه شد؟ غلام گفت: آیا هنوز نفهمیدی خدا چکار میکند؟! خدا در یک لحظه غلام را وزیر میکند و وزیر را غلام میکند.
(بار خدایا توئی که فرمانفرمائی،هرآنکس را که خواهی فرمانروائی بخشی و از هر که خواهی فرمانروائی را بازستانی)